Thursday, May 25, 2006


در فراسوي ِ مرزهاي ِ تن‌ات
!!تو را دوست مي‌دارم
آينه‌ها و شب‌پره‌هاي ِ مشتاق را به من بده
روشني و شراب را
آسمان ِ بلند و کمان ِ گشاده‌ي ِ پل
پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرين رادر پرده اي که مي‌زني مکرر کن
در فراسوي ِ مرزهاي ِ تن‌ام
!!تو را دوست مي‌دارم
در آن دوردست ِ بعيد
که رسالت ِ اندام‌ها پايان مي‌پذيرد
و شعله و شور ِ تپش‌ها و خواهش‌ها
به ‌تمامی
فرومي‌نشيندو هر معنا قالب ِ لفظ را وامي‌گذارد
چنان‌چون روحي
که جسد را در پايان ِ سفر
...تا به هجوم ِ کرکس‌هاي ِ پايان‌اش وانهد...
در فراسوهاي ِ عشق
!!تو را دوست مي‌دارم
در فراسوهاي ِ پرده و رنگ
در فراسوهاي ِ پيکرهاي ِمان
!!با من وعده‌ي ِ ديداري بده

1 comment:

Anonymous said...

hey, in dige oon afsordegie ghabli ro nadare.