Friday, February 29, 2008

به سامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری
به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم؟؟

زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح می شکست باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغبچه ای می گذشت راهزن دین و دل در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت چهره ی خندان شمع آفت پروانه شد
گریه ی شام و سحر شکر که ضایع نگشت قطره ی باران ما گوهر یکدانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری حلقه ی اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
....

Thursday, February 21, 2008


اندکی نور

! و راه هایی که پیش روست

و راهی که تمام این سالها آمده ام

...که آواز بدرقه اش هنوز در گوشم می پیچد



اندکی نور

و فرصتی

! به کوتاهی شعله ای که در باد می لرزد

!...می لرزاندم این باد



. تا دوردست ها آبادی نیست



زوزه های مبهم این گرگها می ترساندم

! امان از این گرگها

که هنوز از دندانهایشان خون تازه می چکد

و باز هم ولع دریدن

.در چهره های جاهلانه شان موج می زند



هنوز اندکی نور باقیست

و فرصتی

! هرچند کوتاه

و نفسی

...که رو به خاموشی ست



آوای این زخم ها را نمی شنوی ؟

. اینجا تاریک است



تا نوری هست

مرا بیاب

!...در میان این واژه ها

اندکی از تو کافی ست یارا

تا

آرامم

. کند



گرچه دیگر شکسته ام

هنوز در دل دارمت

به وسعت همین شب

به قداست همین نور



...





Thursday, February 14, 2008

از پشت شیشه پیداست
صداشو می شنوم
از پشت این شاخه های بید
بوشو حس می کنم
پنجره رو باز می کنم
دستمو می گیرم طرفش
...آروم
آروم یه قطره اش می شینه رو دستم
...
پر می شوم از تو
که سرشاری از خدا
سرشاری از خدا
پر می شوم از تو
که لبریزی از ایمان
لبریزی از ایمان
پر می شوم از تو
تویی که با هر گریستنت مرا می آفرینی از نو
...

Friday, February 01, 2008

در خلئی که نه خدا بود و نه آتش

. نگاه و اعتماد تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم
جریانی جدی

در فاصله ی دو مرگ

در تهی میان دو تنهایی

_ .نگاه و اعتماد تو بدین گونه است _
شادی تو بی رحم است و بزرگوار
. نفس ات در دست های خالی من ترانه و سبزی است
من
! بر می خیزم
چراغی در دست
. چراغی در دلم
زنگار روحم را صیقل می زنم
آینه ای برابر آینه ات می گذارم
تا با تو
! ابدیتی بسازم
(شاملو)

آخرين خورشيد


تو را


تو را


تو را


همچنان


تو را


می خواند

...
ببخش
که گمانم
تو را
کبوتری می پنداشت
که زیر بالهایش آرام گیرد
که پروازش دهی
...
و خواهم زیست
با تمام تیرگیها
بر عشق چشم خواهم بست
غم هایم را به دوش خواهم کشید
تا شاید روزی
چون قصه ای بر لبانم جاری شوی
قصه ای شبانه شوی
! برای کودک فردایم
که باز هم
گمانم
.تو را در کنار او می پنداشت
به اینجای قصه که میرسم
صدایم خواهد لرزید
سپیدی موهایم چشمها را خواهد زد
خم خواهم شد
لرزش دستانم خواب کودکم را آشفته خواهد کرد
بیرون خواهد ریخت بغض فروخفته ام
:و پایان می پذیرد قصه ام
!!هنوز او را می ستایم من
.بخواب کودکم
و دستان کوچکش بر روی اشکهایم خواهد لرزید
...
ببخش
که چون کودکی نوپا
در اولین گام فرو افتادم
...
ببخش جانم
ببخش
که گمانم
تو را کبوتری می پنداشت