Friday, February 01, 2008

ببخش
که گمانم
تو را
کبوتری می پنداشت
که زیر بالهایش آرام گیرد
که پروازش دهی
...
و خواهم زیست
با تمام تیرگیها
بر عشق چشم خواهم بست
غم هایم را به دوش خواهم کشید
تا شاید روزی
چون قصه ای بر لبانم جاری شوی
قصه ای شبانه شوی
! برای کودک فردایم
که باز هم
گمانم
.تو را در کنار او می پنداشت
به اینجای قصه که میرسم
صدایم خواهد لرزید
سپیدی موهایم چشمها را خواهد زد
خم خواهم شد
لرزش دستانم خواب کودکم را آشفته خواهد کرد
بیرون خواهد ریخت بغض فروخفته ام
:و پایان می پذیرد قصه ام
!!هنوز او را می ستایم من
.بخواب کودکم
و دستان کوچکش بر روی اشکهایم خواهد لرزید
...
ببخش
که چون کودکی نوپا
در اولین گام فرو افتادم
...
ببخش جانم
ببخش
که گمانم
تو را کبوتری می پنداشت

No comments: